سلام دوستان گلم امیدوارم خوب و خوش و سلامت باشید
جهت بهتر شدن وب یه وبلاگ جدید درست کردم
که از این پس دوستان عزیز می توانند مطالبو داخل اون ببینند
برای تبادل لینک هم نظرتونو داخل اون وب بگذارید اینم ادرس وب جدید: http://eshgheabii.persianblog.ir
امیدوارم مورد توجه شما عزیزان قرار گرفته بشه با تشکر از شما احمد.
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم سکوت را فراموش می کردی ،
تمامی ذرات وجودت عشق را فریاد می کردی
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم چشمهایم را می شستی
و اشکهایم را با دستان عاشقت به باد می دادی
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم نگاهت را تا ابد بر من می دوختی
تا من بر سکوت نگاه تو رازهای یک عشق زمینی را با خود به عرش خداوند ببرم
ای کاش می دانستی و قلبم را نمی شکستی
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم لحظه ای مرا نمی آزردیکه این غریبه ی تنها ،
جز نگاه معصومت پنجره ای و جز عشقت بهانه ای برای زیستن ندارد
ای کاش می دانستی
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم همه چیز را فدایم می کردی همه آن چیز ها که یک عمربخاطرش رنج کشیده ای و سال ها برایش گریسته ای
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم همه آن چیز ها که در بندت کشیده رها می کردی غرورت را
.. .قلبت را
...حرفت را
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم
دوستم می داشتی همچون عشق که عاشقانش را دوست می دارد
کاش می دانستی که چقدر دوستت دارم و مرا از این عذاب رها می کردی
{ کاش ای کاش }
ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ
اوج تنهایی ام
صدای سکوت فضای غمگین قلبم را پیچیده ،
تنهایی آمده و وجودم را با سردی وجودش پریشان کرده...
من در اوج بی کسی ام ، کسی نیست
اینجا جز تنهایی که همدرد من است !
برایم میخواند آوازی با صدای آرامش ،
میداند که در قلبم چه میگذرد و میخواند راز درونی ام را !
در این آرامش ظاهری و ناخواسته ام ،
باطنی اشفته دارم ،
من در اوج تنهایی ام و تنهایی در اوج خوشحالیست ،
زیرا دیگر تنها نیست و مرا دارد !
وقتی به درد دل تنهایی گوش میکنم
با خود میگویم ای کاش که از آغاز تنها بودم که اینگونه در غم پایان ننشینم !
آن غوغایی که در روزهای عاشقی قلبم داشت دیگر ندارد ،
بی قرار وبی تاب نیست ، انتظار برایش معنایی ندارد !
با اینکه در اوج تنهایی ام اما با تنهایی رفیقم ،
هوام درد مرا میفهمد و هم من راز تنهایی را از نگاه پرنده تنها میخوانم !
دیگر شب و روز درد مرا نمیفهمد ، ماه نگاهش به عاشقان است ،
ستاره ها به سوی دیگر چشمک میزنند
و خورشید به آن سو می تابد که کسی انجا به انتظار نشسته است !
من در اوج تنهایی ام و میدانم که تنهایی،
در این روزهای بی روح دوای درد قلب شکسته ام نیست !
گرچه پر از درد است اما باید سوخت ،
گرچه تلخ است اما باید طعمش را چشید !
تنهایی زودگذر است ، اما گذر همین چند لحظه مرا می آزارد !
خواستم به فردا امید داشته باشم ،
غروب که رسید مرا از فردا نیز ناامید کرد !
به انتظار طلوعی دیگر مینشینم ،
یک شب دیگر در اوج تنهایی و شاید یک آغاز دیگر در فصل عاشقی !
{ کاش بودی و در این لحظه تنهایی هم راهم بودی}
همیشه دلم میخواست عشق و تو چشمات ببینم
تو بگی دوستم داری، منم برا تو بمیرم
همیشه دلم میخواست دستاتو آروم بگیرم
تو بشی همدم من ، کنارتو جون بگیرم
همیشه دلم میخواست معشو قه ی دلم باشی
طعم شیرین لباتوروی لبهام حس کنم
همیشه دلم میخواست فانوس راه من بشی
من یه مجنون ، تو یه لیلی واسه ی دلم بشی
همیشه دلم میخواست اشک چشامو ببینی
یه بارم تو جای من برای این دل بمیری
همیشه دلم میخواست قلبمو قربونت کنم
همه ی زندگیمو فدای چشمونت کنم
همیشه دلم میخواست بشی تو صاحب دلم
کاش نمی گفتی بهم ، فقط واست مسافرم
همیشه دلم میخواست خواب چشماتوببینم
کاش نمی گفتی بهم ، دیر شده و باید برم
همیشه دلم میخواست بشینی تو کنار من
واسه یک بارم شده ، شبها بیای به خواب من
همیشه دلم میخواست قلب تو مال من باشه
اما نه قسمت نشد ، خدانگهدارت باشه
{ اما یادت باشه من تورو می خوام واسه همیشه }
یه عمری همه ی دنیا رو گشتم
به دنباله یه عشقه صادقونه
یه عشقی که بسازه دل رو از ما
بشه تنها چراغه توی خونه
یه عمری پی عشق بی هوس دویدم
به دنباله یه عشقه بی بهونه
یه عشقی که بشه مرهم زخمام
نشه بدتر نمک رو زخم کهنه
تو شبهایی که به جای دست پر مهر
چیزی به جز یه دنیا اشک ندیدم
یکی اومد که دوس داشتن و می فهمید
منو از منه خسته جدا کرد
یکی اومد که با احساس پاکش
تمام زخمامو دوا کرد
تا وقتی که همه تنهام گذاشتن
با لبخندش منو از من جدا کرد
برای عاشقی عشقمو دادم
خیال کردم فقط عشق می مونه
ولی جای تموم اون همه عشق
واسم موندش فقط بغض بونه
برای عاشقی ما کم نذاشتیم
خدا هم خوب اینو خودش میدونه
با اینکه دلمو همه شکستن
می خونم باز هنوزم عاشقونه
می خونم با خودم دگه بریدم
دیگه به آخر جاده رسیدم
{ ولی یه چیزو بدون هنوزم دوست دارم}
به هر كجا كه توانستم، نگريسته ام
فقط براي يافتن راهي
براي رسيدن به تو
كه مجبورت كنم، دوستم بداري
و در خورشيد در گردش بوده ام
در تعقيب تو
آيا نمي تواني ببيني كه در حال ديوانه شدن هستم
براي يافتن راهي كه به تو برسم، در تلاش هستم
آه نمي داني كه چه سخت تلاش مي كنم
و تلاش و تلاش
چه بايد بكنم
آيا بايد آب از ماه بياورم
آيا اين كاري است، كه بايد انجام دهم
كه تو را وادار كنم، دوستم بداري
آيا بايد ساحل را به دريا تبديل كنم
اين چيزي است كه از من مي خواهي
هر كاري كه توانسته ام انجام داده ام
بجز آوردن آب از ماه
در عرش آسمان در جستجو بوده ام
و سعي در ربودن ستارگان داشتم
تا قلبت را مغلوب سازم
اما حتي اين هم كافي نيست
و هر كتابي كه مي شناسم را ورق زده ام
تنها براي يافتن واژه هايي كه
دنياي تو را لمس كنم و اندكي عشق از تو بستانم
هر آنچه مي توانم نثارت كنم به تو تقديم كرده ام
و نمي دانم، نمي دانم چه كاري باقي مانده است.
{ نمی دانم اه نمی دانم }
وقتی یکی را دوست دارید،
حتی فکر کردن به او باعث شادی و آرامشتان می شود
وقتی یکی را دوست دارید،
در کنار او که هستید، احساس امنیت می کنید
وقتی یکی را دوست دارید،
حتی با شنیدن صدایش، ضربان قلب خود را در سینه حس می کنید
وقتی یکی را دوست دارید،
زمانی که در کنارش راه می روید احساس غرور می کنید
وقتی یکی را دوست دارید،
تحمل دوری اش برایتان سخت و دشوار است
وقتی یکی را دوست دارید،
شادی اش برایتان زیباترین منظره دنیا و ناراحتی اش برایتان سنگین ترین غم دنیاست
وقتی یکی را دوست دارید،
حتی تصور بدون او زیستن برایتان دشوار است
وقتی یکی را دوست دارید،
شیرین ترین لحظات عمرتان لحظاتی است که با او گذرانده اید
وقتی یکی را دوست دارید،
حاضرید برای خوشحالی اش دست به هر کاری بزنید
وقتی یکی را دوست دارید،
هر چیزی را که متعلق به اوست، دوست دارید
وقتی یکی را دوست دارید،
در مواقعی که به بن بست می رسید، با صحبت کردن با او به آرامش می رسید
وقتی یکی را دوست دارید،
برای دیدن مجددش لحظه شماری می کنید
وقتی یکی را دوست دارید،
حاضرید از خواسته های خود برای شادی او بگذرید
وقتی یکی را دوست دارید،
به علایق او بیشتر از علایق خود اهمیت می دهید
وقتی یکی را دوست دارید،
حاضرید به هر جایی بروید که فقط او در کنارتان باشد
وقتی یکی را دوست دارید،
ناخود آگاه برایش احترام خاصی قائل هستید
وقتی یکی را دوست دارید،
تحمل سختی ها برایتان آسان و دلخوشی های زندگیتان فراوان می شوند
وقتی یکی را دوست دارید،
او برای شما زیباترین و بهترین خواهد بود اگرچه در واقع چنین نباشد
وقتی یکی را دوست دارید،
به همه چیز امیدوارانه می نگرید و رسیدن به آرزوهایتان را آسان می شمارید
وقتی یکی را دوست دارید،
با موفقیت و محبوبیت او شاد و احساس سربلندی می کنید
وقتی یکی را دوست دارید،
واژه تنهایی برایتان بی معناست
وقتی یکی را دوست دارید،
آرزوهایتان آرزوهای اوست
وقتی یکی را دوست دارید، به زندگی هم عشق می ورزید
دوستت دارم
{ اگر بگریم گویند که عاشق است.
اگر بخندم گویند که دیوانه است.
پس میگریم و میخندم !
که بگویند یک عاشق دیوانه است!
تقدیم به آنان که عاشق دیوانه اند
مخصوصا تنها عزیزم }
روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب
را درتمام آن منطقه دارد.
جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشهاي بر آن وارد نشده بود
و همه تصديق كردند كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديدهاند.
مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت.
ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست.
مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام ميتپيد
اما پر از زخم بود. قسمتهايي از قلب او برداشته شده و تكههايي جايگزين آن شده بود
و آنها به راستی جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشههايی
دندانه دندانه درآن ديده ميشد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت
كه هيچ تكهاي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند
با خود ميگفتند كه چطور او ادعا ميكند كه زيباترين قلب را دارد؟
مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي ميكني؛
قلب خود را با قلب من مقايسه كن؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است .
پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر ميرسد
اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نميكنم. هر زخمي نشانگر انساني است
كه من عشقم را به او دادهام، من بخشي از قلبم را جدا كردهام و به او بخشيدهام.
گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكهي بخشيده شده
قرار دادهام؛ اما چون اين دو عين هم نبودهاند گوشههايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد
كه برايم عزيزند؛ چرا كه يادآور عشق ميان دو انسان هستند.
بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيدهام
اما آنها چيزی از قلبشان را به من ندادهاند، اينها همين شيارهاي عميق هستند.
گرچه دردآور هستند اما يادآور عشقي هستند كه داشتهام.
اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را
با قطعهای كه من در انتظارش بودهام پركنند، پس حالا ميبيني كه زيبايي واقعي چيست؟
مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونههايش سرازير ميشد
به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعهای بيرون آورد
و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت
و در گوشهاي از قلبش جاي داد
و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت .
مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود...
ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ
دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس تو خواهم شد »
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »
ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ
دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت.
با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند،
تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود. نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم. به هر یکاز شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده می شود. همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید. و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود! هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراطور می کند: گل صداقت ... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود. {همیشه نیازی نیست که بدانیم زیباترین یا بهترین فرد در زمین هستیم بلکه باید این را بدانیم که که هستیم و چه هستیم}
دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری،
روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت:
روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش
دلم تنگ است....
برای کسی که شادی را به زنده گیم اورد برای کسی که به زندگیم معنا داد برای کسی که عاشقش بودم برای کسی که به من توجه کرد و برایش مهم بودم!!؟؟؟ برای کسی که دوستش داشتم برای کسی که خوب و مهربان بود برای کسی که ..................... بود برای کسی که تمام زندگیم از آن او بود برای کسی که با خاطراتش زندگی کردم برای کسی که حضورش را آنطور که باید حس نکردم برای کسی که با حضور کمش خاطرات عمیقی از خود به جا گذاشت برای کسی که به اجبار باید فراموشش کنم برای کسی که دیگری آمده تا جایش را برایم پر کند با اینکه....... برای کسی که نمی خواهم فراموشش کنم و می خواهم تا تنهاهمدم زندگیم باشد برای کسی که دیوانه وار میپرستمش و دلم برای یک لبخندش تنگ شده برای کسی که می خواستم تا آینده ام با دستان او ساخته شود برای کسی که به زور روزگار باید فراموشش کنم
{اه دلم تنگ است}
بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی آهنگ اشتیاق دلی درد مند را
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق آزار این رمیده ی سر در کمند را
بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان عمریست در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من ..... ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرامو روشنی............. من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب
بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
خالی تر از سکوتم ، از نا سروده سرشار حالا چه مانده از من ؟ یک مشت شعر بیمار
انبوهی از ترانه ، با یاد صبح روشن اما... امید باطل... شب دائمی ست انگار
با تار و پود این شب باید غزل ببافم وقتی که شکل خورشید ، نقشی ست روی دیوار
دیگر مجال گریه از درد عاشقی نیست بار ترانه ها را از دوش عشق بردار
بوی لجن گرفته انبوه خاطراتم ........... دیروز: رنگ وحشت ، فردا: دوباره تکرار
وقتی به جرم پرواز باید قفس نشین شد پرواز را پرنده ! دیگر به ذهن مسپار
شاید از ابتدا هم تقدیر من سفر بود کوچی بدون مقصد از سرزمین پندار
از پوچ پوچ رویا ، تا پیچ پیچ کابوس از شوق زنده بودن... تا خنده ای سرِ دار
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام دل خسته سوی خانه ، تن خسته می کشم
آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید از حال من مپرس که بسیار خسته ام...
{ شب سردی ست و هوا منتظر باران است
وقت خواب است و دلم پیش تو سرگردان است
شب بخیر ای نفست شرح پریشانی من
ماه پیشانی من دلبر بارانی من,,, }